قطع رابطه بودیم تقریباً میشد گفت فقط چند ماه اول که عقد کردم یه سلام و علیک بود که اونم جواب سلاممو خیلی وقتا نمیداد...
کم کم رفتاراش انقدر زشت شد که کلاً گذاشتمش کنار...
ولی خب هیچ وقت به این شدت نبود هرجا من بودم اونم بود فقط بهش توجه نمیکردم
ولی نمیدونم این اواخر بین شوهرم و اینا چی گذشت... یه حدس هایی میزنم ولی مطمئن نیستم و هرگز از شوهرم نپرسیدم... فقط بهش گفتم که میدونم این رفتارا از قطع رابطه چند سال پیشمون آب نمیخوره و چیز دیگه ایه ، شوهرم چیزی نگفت منم ادامه ندادم...
جاریم تو همون اتاقی که زندگی میکرد موند
شوهرش اومد تو پذیرایی پتو کشید سرش خوابید
ما همه تو پذیرایی دراز کشیده بودیم و من خودمو به خواب زده بودم...
شوهرمم هرچی صدام میکرد جواب نمیدادم که ببینم تهش چی میشه🙄 ولی مقاومت فایده نداشت بالاخره مجبور شدم پاشم لباس بپوشم بریم😅
من که بدم نیومد... شوهرمم چهار سال دیگه منتم نمیکنه که خونه مامانش نمیرفتم اون موقع میگم خودت نمیبردی...
البته که خودشم الان یه مدته خیلی خیلی کم میره...
و باز هم خوش حالم هر دفعه رفت اونجا اخلاقش عوض شد معلوم بود پرش میکردن... شوهر من داد و بیداد نمیکنه ولی زیر لب غر میزنه... هر وقت اینجور میشه معلومه از یه جایی پر شده... ما اصولاً خیلی کم دعوامون میشه هر بار هم دعوامون شد پای خونوادش وسط بود یه آتیشی انداختن
و بیشترین دعواها رو وقتی مینداختن که من باردار بودم چه شب ها و روزهایی که گریه کردم... چه حرص و جوش هایی که خوردم... تهشم بچم IUGR شد و چه شبا و روزایی که تو بیمارستان بستری بودم و چه شبا و روزایی که گریه کردم و چه روزایی که از این آزمایشگاه به اون سونوگرافی از این مطب به اون بیمارستان رفتم و در نهایت دکتر جوابمون کرد و هیچ امیدی نداشت و در نهایت خیلی زودتر از وقتی که دکتر قصد داشت بچه رو بگیره زایمان کردم...
بچه انقدر ریز بود که افتاد تو کانال زایمان و با فشارخون بالا و پره اکلامپسی و بچه ای که IUGR بود مجبور شدم طبیعی زایمان کنم و ضربه نهایی رو وقتی خوردم که از زایشگاه اوردنم بیرون که ببرن بخش ، پدرشوهر و مادرشوهرمو دیدم😑 هیچ وقت به روی شوهرم نیوردم ولی اون بهم قول داده بود تا به دنیا اومدن بچمون نگه بهشون... ولی ظاهراً گفت... دلم نمیخواست باهاشون رو به رو شم...