خب داستان از اینه که یه شب رفتیم کنار سال با خالها و دایا منم رفتم قدم بزنم بعد پسرداییم اومد دنبالم خیلی نگام میکرد خودمو زدم به اون راه همین جوری داشتیم راه می رفتیم یهو بهم گفت عسل خیلی عوض شدی الکی بهش گفتم چی گفتی نفهمیدم گفت هیچی(تقریبا دو سال میشه گذشته).
ماه گذشته رفتیم خونه باغ غروب بود رفتم بیرون عکس بگیرم بعد صدام زد گفت بیا بشینیم پیشه درخت رفتیم نشستیم بعدش بهم گفت دوست دارم صبر کن 20سالم بشه میام میگیرمت.اینم گذشت تا امروز
امروز پیشمون دعوت بودن همه داخل حیاط نشسته بودن من داخل بودم داشتم ظرفارو میزاشتم توی کابینت اومد یهو لپمو بوس کرد بهش گفتم نکن زشته گفت اره نمیشه هم اینکه دو سال ازم بزرگتری هم اقوامیم🥺یجوری شدم گناه داره خیلی پسر خوش قلبو مهربونی هست🥺برام یه جعبه کاکائو خرید😋🥺
نمیدونم چیکار کنم
تازه هم بهم پیام داد
یه چیزی رو میدونی گفتم چی گفت خیلی دوست دارم
فقط گفتم فدات
نمیدونم چیکار کنم شما بگین🥺✨
منم دوسش دارم هرچی باشه پسرداییمه اما بازم نمیدونم هوووووف
داخل گوشیش اسممو my love سیو کرده🥺