درست پای عابر بانک !
نزدیک افطار بود و من کارت پدرم که به هیچ رمز پویای اعتقاد نداره دستم بود چندتا انتقال داشتن و منم برای فرار از نق نق های ارغوان درست لحظات نزدیک به افطار که سر درد هم بر من غالب میشه زدم بیرون یادم اومد باید اسکناس نو هم بگیرم آخه به دوتا از بچه ها عیدی نداده بودم ...
تو دنیای خودم بودم که با معطل شدن پای عابر یاد این جمله افتادم دقیقا کند ذهن ترین انسان جهان الان جلوی من ایستاده و چندباری صدای دستگاه عابربانکم در اومد !
با بی حوصلگی به قامت زن نگاهی کردم لباس هایی به شدت تمیز ولی کهنه پارگی چادر که دوخته شده بود پیدا بود و حالا تازه نظرم به دختر بچه ای افتاد که ساق پاش پانسمان شده بود با دمپایی که براش خیلی کوچیک بود کمی از پاش زمین لمس میکرد...
حواسم انقد پرت شده بود که با صدای نفر پشت سرم که به زن توپید که عجله کنه تازه متوجه گذر زمان شدم ، زن ترسید و سریع کنار رفت نوبت من شده بود !
خودم جمع کردم و جلو رفتم کارم تموم شد فقط اسکناس نو یادم رفت بگیرم البته دروغ چرا از اعتراض پشت سری انقد هول کرده بودم که به سرعت دوتا انتقال انجام دادم کنار وایسادم دیدم این خانم و بچه هنوز نرفتن ...
همینکه از پله پایین اومدم صدای بچه رو شنیدم که میگفت حالا که سوختم برای منم یه چیزی از مغازه میخری ؟؟؟
صدای مادر نشنیدم...
نتونستم برم صبر کردم و دوباره به صف برگشتم پشت سر این مادر و دختر !
میخواستم ببینم چه مشکلی دارن اما مادر پر از دلشوره بود فقط به زمین و دوتا کارت تو دستش نگاه میکرد!
اینبار نوبت این مادر شد و من با تمام زیر پا گذاشتن اصول و قواعدم خیره شدم به صفحه !
میخواستم ببینم دقیقا چه چیزی از این عابر میخواد ؟!
درخواست وجه بود با مبلغ ۱۰۰ هزار تومان شروع کرد
پیام سیستم : موجودی کافی نیست
مجدد مبلغ ۸۰ هزار تومان
پیام سیستم موجودی کافی نیست
اینبار ۵۰ هزار تومان
مجدد ؛ موجودی کافی نیست ...!
کارت بعدی و تکرار تمام موارد بالا
نتونستم جلوی خودم بگیرم آروم گفتم ببین اول چقدر موجودی داره حس کردم یه کم خودش جمع کرد و اینکار کرد کل موجودی کارت ۲۸ هزار تومان بود !
دکمه انصراف زد و بدون هیچ جمله ای از مقابلم گذشت دخترش به صورتم نگاه کرد و لبخند شیرینی زد و بعدد به دستهای خالی مادرش و خیلی آروم دنبال مادرش رفت...
یه لحظه به شدت حالم بد شد من الان باید چیکار کنم ؟؟؟
اسکناس های نو رو از دستگاه گرفتم ناخودآگاه مسیری که رفته بودن نگاه کردم خیلی ازم دور نشده بودن کمی دویدم دختر بچه که بی هوا اینطرف و اونطرف نگاه میکرد متوجه ام شد مادرش تکون میداد تا من ببینه یه لحظه نگاه کردن و ایستادن تا رسیدم بهشون بدون هیچ فکر قبلی اسکناس های نو رو مقابل بچه گرفتم گفتم من به همه ی بچه ها عیدی میدم دختر شما داشت از دستم در می رقت!
این گفتم و به بچه پول و دادم سریع برگشتم چون ترسیدم ناراحت نشن با حالت دو برگشتم سمت خونه بابام ...
حالا این شب ها تمام فکرم پیششون هست اما مادرم قشنگ گفتن که تو چکاره ای خدایی که تو رو درست بیست دقیقه قبل اذان یهو میکشونه پای عابر حواسش به بنده هاش هست !
دعا میکنم این لحظات هر جا هستین پولدار بشین و دیگه غصه نخورین 😭😭😭