دو هفتهست اومدیم شهرستان خونه مادرشوهرم با کلی جمعیت و جاری
از صبح هم سر پا بودم و خسته
آخر شب به شوهرم گفتم بریم بیرون یه دوری بزنیم گفت داداشم گفته بریم پینگ پنگ بازی کنیم منم دیگه هیچی نگفتم
خیلیم بی حوصلع بودم اومدم تو اتاق بخوابم
دیگه هی رفتن و اومدن لامپ و روشن کردن بدتر الان سردرد هم شدم
از شدت عصبانیت میخوام گریه کنم فقط
خانوادهی شوهر یه کاری میکنن که فقط میگم کاش اینا نباشن!
به زووووور دو هفته باید بشینیم اینجا به کلفتی خدا لعنتشون کنه
هر بار میگم من غلط کنم دوباره حرف شوهرمو گوش کنم بیام ولی باز انقد اصرار میکنه مجبور میشم بیام🤕