مامانم بغض کرده بود آخه خیلی ب من و شوهرم محبت کرده شوهرمو رو چشماش میزاشت بچه هامو مامانم بزرگ کرده
دوباره زنگ زدم ب شوهرم باز داد و بیداد گفتم میام روزگارتو سیاه میکنم چرا نیومدی من وسایلمو بردارم برم گفت پاشو بیا وردار برو ب من فش داد که چرا ب مامانم گفتی گریه کرده گفتم تو ب مامان من گفتی عیب نداشت گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم الان میام وسایلمو میبرم