۱۷سالمه و خرداد امسال میشه ۱۸ سالم ...از بچگی محدود میشدم. من عاشق پوشیدن پیراهنای کوتاه و راحت بودم ولی مامانم همش برام دامن دار میخرید و داستان و اختلافات از همون بچگی شروع شد تا همین الان من یه بارم با دوستام بیرون نرفتم و خوش نگذروندم یه افسرده گوشه خونم که انقد بیرون نبردنم حتی پارک که میریم دوس دارم سریع برگردیمو بهم خوش نمیگذره حق ندارم تنهایی برم بیرون و حتی حق اینستا نصب کردنم ندارم تا حالا دوس پسرو این چیزام نداشتم حتی کوچک ترین کاری نکردم که اعتمادشونو خدشه دار کنم همیشه هم درسمو خوندم و مایه سر بلندیشون بودم و تنها دلخوشی ک داشتم این بود ک هیچوقت کتک نخورده بودم (تو بچگی چرا کتک خوردم )و با خودم میگفتم بلاخره یکمی ارزش دارم برای خودمو خانوادم اما اخرین امیدمم از دست دادم و مامانم امروز قندونو برام پرت کرد به خاطر یه چیز مسخره
اصلا دوسشون ندارم با این همه محدودیت بازم در حد توانشون برام محیا کردن ولی دوسشون ندارم هیچی
الان ک دارم مینویسم اشکام جلو چشامو گرفته و هی غلط تایپ میکنمو پاک میکنم تو فکرشم خودو خلاص کنم🖤