مامان همسرم سرطان داره.
به خاطر همین قرار شد عید رو بریم پیششون.
همسرم گفت باید کمک حال باشیم کمی و گفتم باشه تلاشم رو میکنم.
من سه تا بچه کوچیک دارم و ۶ ساله و ۴ ساله و یک سالن. فقطم بخاطر اونا رفتم. سری قبل گفتم تنها برو ولی این بار شوهرم گفت باید بیای.
یه جاری هم دارم خدایی خیلی زرنگه و کلا از ایناست که زبانزد هست. البته بچه هاشم بزرگن. ۱۵ ساله و ده ساله و سه ساله که از شانس من خیلی هم ارومن.
بعد کلا، این جاریم تا من می اومدم یکاری کنم رودتر انجام داده بود. یه چیزی تو مایه های میگ میگ. مثلا داروهارو میداد و به مادرشوهرم میرسید.
منم کلا وقتی رشته کار از دستم در بره نمیتونم. تمرکزم رو از دست میدم. سعی کردم به جاش تو کارای پشت صحنه باشم. مثلا ضرف شستن و ...
در کل میدونم سیاست غلطی داشتم ولی بیشتر از دستم نمی اومد و بچه هام نمیذاشتن خدایی که بتونم کارای انتایم رو انجام بدم.
حالا شوهرم تا لحظه اخر خوب بود نمیدونم لحظه اخر چی گفتن بهش که این تو راه سر چیزای چرت و پرت بهونه اورد و دعوای حسابی راه انداخت. حالا امشب میگه تو چون اونجا کار نکردی و به مامانم نرسیدی عصبانی شدم.
در صورتی که منم اصلا جام ننشستم. و سر پا بودم ولی خب بهرحال کار بیشتری هم از دستم بر نمی اومد. قصد اینو نداشتم که کار نکنم و اینا.