از سر ذوق تو من شعر به هم می بافم
معذرت خواهم اگر بهر تو کم می بافم
درد هجر است و مرا تاب و صبوری اندک
لاجرم بر تن او جامه ی غم می بافم
سینه ام همچو ضریح و غم تو زائر آن
غصه ات را همه شب دور حرم می بافم
بر دل قالی پا خورده ی این بی تقدیر
نقش یک غمزده با قامت خم می بافم
آنقدر لرزه به جانم زده غم زلزله وار
که به دیوار دلم نقشه ی " بم" می بافم
بس که اندیشه و فکرم همه با یاد تو شد
پشت هم شعر به دنبال قلم می بافم
پا به زنجیر تو ام ، محو خیالت همه شب
دم به دم اسم تو بر لوح دلم می بافم....