از روزای اول عید پسرا رو داده بودیم خونه ی مادربزرگم قرار شد مدرسه باز شد برگردن پیش ما حالا یهو بابام زد به سرش الان رفت آوردشون منم قاطی کردم محلشون نزاشتم بابام گفت شام بریم بیرون همه منم گفتم من نمیام با برادرزاده هات برو که واسشون میمیری برو ببین کی همینا جواب محبتاتو تف کنن تو صورتت بعد بفهمی برادرزاده بچه ی خود آدم نمیشه
گفت نیا به درک مگه تو چه تاجی تو سرم زدی که از اینا انتظار داشته باشم همین دوتا سگشون به تو شرف داره
تا حالا نشده بود بابام اینجوری باهام حرف بزنه به خاطر این دوتا توله داره اینجوری میکنه دلم بدجور شکست دیگه دلم باهاش صاف نمیشه تو حرفاش حس کردم ازم متنفره
احساس میکنم دیگه جای من تو این خونه نیست چی کار کنم الان زنگ بزنم مادربزرگم ؟
هز وقت با بابام حرفم میشد خودش میومد از دلم درمیآورد ولی این دفعه عمرا بیاد چی کار کنم