هیچی
هیچ چیزی
خودم بودم و گریه هام و هق هق هام و تنهاییهام
حتی زجه میزدم و از خدا نشونه ای خواستم
تازه اتفاق هایی میافتاد که بدتر حالم رو بد میکرد
فقط زمان گذشت و زخمام کهنه شدن
هنوزم هستن ولی کهنه
به حضورشون عادت کردم
بعد زخمای جدید اومدن و حواسم معطوف تروماهای جدیدترم شد
خلاصه اینطوری میگذره