چند روز پیش جلوی یه فروشگاه پارک کردم کار داشتم.
یه پسر بچه خیلی گوگولی اومد عید مبارکی گفت و عیدی خواست.
بهش گفتم پولنقد ندارم خاله. و سوار ماشین شدم که برم.
ولی دلم نکشید. گفتم دلش میشکنه. پیاده شدم برم واسش یه کیک بستنی بخرم که یهو دیدم چندتا بچه دیگه هم دارن میان همراهش.
خب منم اونقدری در توانم نبود هزینه کنم واسه همشون بخرم.
باز برگشتم توی ماشین
یکی دیگشون اومد دم ماشین و عیدی خواست.
هرچی بهش گفتم پول ندارم هی پافشاری کرد و گفت کیفتو باز کن بگرد شاید داشتی.
بعد از اونم سر و کله یه نوجوونشون پیدا شد که میگفت منم میخوام سوار ماشینت شم باهات بیام.
خب منم حسابی ترسیده بودم که بلایی سر خودم یا ماشین بیارن یا یه فحش بدی بدن و اینا. هرچی با عزیزم و قربون صدقه حرف زدم نمیرفتن.
آخر سرشون جیغ و داد کردم و به ۱۱۰ زنگ زدم تا بیخیالم شدن.
اما بعدش هی دلم میلرزید که نکنه رو اون بچه اثر بدی گذاشته باشم.
چند روز هم هست یه گره تو یه کارم خورده که هی فکر میکنم آه اوناست.
بگیذ حق داشتم یا نه تورو خدا