مادرم چندروزه بیمارستانه خودمم اوضاعم خوب نبود واقعا رنگم پریدهس و این مدت خیلی لاغر شدم اصلا غذا از گلوم پایین نمیره خیلی نگران مادرمم
حالا عصری داشتیم میرفتی من یکم به خودم رسیدم یکم آرایش کردم که سیاهی زیر چشمام معلوم نشه یکم رژ زدم با یه ریمل و خط چشم بالاخره اونجا کلی آدم هست میبینن فکو فامیل
حالا پدره من گفت چرا اینقدر آرایش کردی مکه با کسی قرار داری..💔
تو خونم که آرایش میکنم میگه ارایش میکنی عکس میگیری میفرستی برای کی..
واقعا سنی ندارم اما پیرشدم این چندروز که مامانم نبود احساس میکنم اندازه ده سال پیر شدم نه انگیزه دارم درس خوندن دارم نه امیدی به آینده
پدرمم فقط دلمو میشکونه خداسرشاهد من اصلا اهل این چیزا نیستم همیشه یه دختر آرومو ساکت بودم که تو اتاقش بود و سرش تو کتابش بود پاتوقشم کتابخونه بود
دلم خیلی گرفته داخل این شرایط مادرم گفتم اگه مادرم خوب نشه نباشه پیشم من چطوری تحمل کنم دیگه کی پشتم باشه کی وقتی دعوام شد با بابام آرومم کنه
بخدا دارم با اشک تایپ میکنم من هنوز سنی ندارم که بخوام بی مادر شم یا پدرم اینطوری کنه باهام
هنوز اول جوونیمه حق ندارم یکم به خودم برسم باید عین یه گل پژمرده کز کنم یه جا با رنگه پریده و اشک بریزم تا خیالش راحت شه چرا از خدا یکم نمیترسه که سره هیچ و پوچ دلمو میشکنه و اشکمو درمیاره
خدا خودش میدونه چیکارا کرد باهام از همون بچگی رفتارش چطور بود هیچوقتم نمیبخشمش 💔