با اینکه من همیشه خدا بهش میرسم دوماه رو تخت بود تموم کاراشو کردم زانو و کمر خودم از بین رفت از اول خردسالی براش یه جوری بودم از نگاهش میفهمم یه حس نفرتی ته محبتش هست حتی تو تصادف صورت خواهرمو گرفت چیزیش نشه و وقتی ازش دورم باهام خوبه وقتی نزدیکم نهایت دو روز خوبه سر هیچی دقیقا هیچی یه جنگی درست میکنه که منو بزنه مثلا نمکدون رو میزو برداشتم تمیز کنم از دستم افتاد یه جنگی درست کرد که قلبم شکست فحشایی که میده خجالت میکشم ولی با خواهرم اصلا اینطور نیست خواهرم و برادرام اصلا آدم حسابشون نمیکنن و بچه های پر دردسرین من حتی از نوجوونی کار میکردم خرج خودمم در میاوردم مثلا چند وقت پیش داداشم یه گندی زده بود و دعوا میکرد یه دعوای عادی اینا گفتم حرص نخور بشین اروم صحبت کن گرفت منو زد میخواست من سیو خورده ایی سالمه. دلم بدجور شکسته ازش با هیچ آدمیزادی اینجوری نیست همه میگن مادرت فرشته اس یعنی اشکال از منه ؟ هرچی فکر میکنم دلیل این تنفرش چیه میپرسم نمیگه بدتر عصبی میشه میخواد بگیره منو بزنه