مادرشوهرم دیشب اومد خونمون ی اتیشی سوزوند شوهرمم همینجوری موند داشت نگاش میکرد عین خیالشم نبود انقد داره با من بد حرف میزنه مادرش ،وقتی رفت بهش گفتم چرا لال بودی هیچی نگفتی گف نمیتونم ک بخاطز تو با مامانم بدحرف بزنم ،بعدم گف از خونه برو بیرون دیشب جایی نرفتم الان ساکمو بستم اما بی کسم با ی دختر هفت ساله با بارداریم ن خواهری دارم ن دوستی ن فامیلی نمیدونم کجا برم 😭😭بهش گفتم میرم اززندگیت گف اینم ی مسیریه توی زندگیت ک باید طی کنی تا به تکامل برسی