ببخشید یه کم ماجراش طولانیه . میخوام کامل بنویسم که درجریان ماجرا باشید. پارسال عید که عیددیدنی خواستیم بریم خونه خواهرشوهرم، اصرار پشت اصرار که افطار بیایین یه چیزساده درست میکنم دورهم باشیم. دوتاخواهرشوهر دارم فقط، که این بزرگه پارسال رفت خونه بخت... ما هم افطار رفتیم بعد از افطار هم یه کم نشستیم و موقع برگشت برای خواهر شوهر مجردم یه کم غذا داد که براش ببریم... چون شوهرش با خواهرشوهر مجردم دعوایی بینشون پیش اومده و رفت و آمد ندارن باهاش... فقط دوتا خواهرها یواشکی باهم تلفنی درارتباط هستن به دور از چشم شوهر خواهرشوهرم.... غذا رو هم یواشکی گذاشت توی کیف من و گفت برای خواهرم ببرین دلم هست پیشش.. اون یکی خواهرشوهرم مجرده و همسایه من هست... مادرشوهر و پدرشوهرم فوت شدن...
ما رسیدیم دیروقت بود و خواهرشوهرم برقهاش خاموش بود.شوهرم گفت من فردا صبح براش میبرم... صبح من و بچم خواب بودیم شوهرم غذارو برد و رفت سرکار...
ما با سروصدا و دعوای خواهرشوهرم که اومد دم در خونه ما داد وبیداد و سروصدا بیدار شدیم. زنگ به شوهرم زدم گفتم چی شده خواهرت اومده دعوا... این خواهرشوهرم مشکل عصبی داره از بچگی...
شوهرم متوجه شد که دعواش سر این بود که دوست نداره شما و خواهرم با هم رفت و آمد داشته باشید وقتی بامن رفت و آمد ندارن... به هرحال زنگ به خواهرشوهر بزرگم زدیم که چرا بهش خبر دادی ما اومدیم اونجا الان اومده باما دعوا... میگه صبح بعداز رفتن شوهرم ازخونه براش زنگ زدم پرسید غذا رو تو دادی گفتم آره افطار داداش شون خونه ما بودن برات غذا دادم اونم حرصش گرفت کلی بدو بیراه گفت و قطع کرد... شوهرم هم با خواهرش پشت تلفن بحثش شد که یه لقمه غذا اومدیم خونه تو خوردیم دعوا انداختی واسه زن و بچه من آرامششون بهم زدی... شوهرم اومد خونه. با خواهرمجردش دعواشون شد. دوباره اومد گفت شماره دامادم رو ندارم بده زنگ بزنم بگم زنت رو جمع کن .. من ندادم گفتم ندارم میترسیدم دعوا کش پیدا کنه.. چون شوهرم اصلا هیچ شماره ای توي گوشیش ذخیره نمیکنه اینم تازه ازدواج کرد شماره اش رو نداشت... اینقدر که شوهرم عصبانی شد به خواهرش زنگ زد گفت میام این اتفاق رو پیش شوهرت میگم اونم فقط التماس میکرد نه زندگیم خراب میشه شوهرم گفته بود اگر با خواهرت درارتباط باشی زندگی خودت خراب میشه...
به هرحال شوهرم رو راضی کردیم بی خیال شوهرخواهرش بشه... ولی اون خواهرشوهر مجردم ول کن نبود اعصاب اینو گرفته بود یکسره میومد دم در خونه ما فحش و داد وبیداد... شوهرم هم رفت باهم دعواشون شدید شد... منو دخترم هم اینقدر ترسیدیم فقط گریه میکردیم... زنگ به خواهرشوهربزرگم زدم گفتم اینجوری شده بیا توروخدا خواهرت رو آروم کن .میزنن همدیگرو کار دست خودشون میدن اتفاق بدی میفته ولی گفت تا من بیام که هرچی میخواد بشه میشه... گفتم یه ماشین بگیری سه تا چهار دقیقه دیگه اینجایی راهت که دور نیست.... دیدم دعوای خواهر و برادر ادامه داره و بچم داره زهرترک میشه دوباره زنگ زدم چندبار زنگ زدم جواب نداد... منم دست بچم روگرفتم رفتم بیرون که از اون محیط دور باشیم....