بعد کلن ا همون وقتی که اومدیم این خونه من همش توخونمون گربه میدیدم که کسی نمیتونست ببینتش
یا یه شب زیر بارون یه کسیو دیدم که انگار چادر سرش بود بعدم هرشب همش بختک میفتاد به جونم اینقدر اذیت میشدم که خدامیدونه کلی سید مختلف رفتم کلی دعاکردم تاثیر نداشت رواشناس روانپزشک رفتم بازم وضع همون بود
ی سری تواتاقم چندتا پارو دیدم که مثل سم بودن ا ترس همش میومدنو میرفتن
با دیدنشون نمیتونستم تکون بخورم بعدش همون شب که خوابیدم دیدم دونفر بالا سرمن باجیغ مامانمو صدا زدم گفتم ایناکین مامانم از در با یه لیوان اب اومدتو گف اینا اذیتت نمیکن نترس بعد گفت واست اب اوردم بیابخور
من ا شدت ترس نخوردم یهو یکیشون دست اورد رو صورتم
یهویی دیدم دراتاق باز شد
بازم یکی شبیه مامانم اومد تواتاق میخواستم دیوونه شم وقتی دیدم دونفر شبیه مامانمن حالم بدشد چشاموبستم همش پشت هم جیغ میزدم وقتی چشامو بازکردم دیدم داداشمومامانم بالاسرمن