مرحله ی بعد
من شوهرمو با سکوت روانی کردم....
خسته شدم ار بس بهش گفتم بهم محبت کن بهم خوبی کن برام کم نذار...
بابا شخصیتم له شد...برای همین دیگه وقتی ازش بدی میدیدم فقط سکوت ....البته نه اینکه شورش دربیاد تا اخلاقشو اصلاح میکرد زود به عنوان پاداش مهربون و شاد میشدم...
زنه خوب و دانا همیشه خوبی میکنه تا وقتی محبتشو از شوهرش دریغ کرد شوهره جای خالیشو بفهمه و اون شروع کنه پارو زدن...
با سکوت خیلی به شخصیتم جلا دادم....
یه وقتایی خوب حرکتش توهین بود...یعنی اصلا بحث حیثیتی بود....اونو قهر میکردم اساسی...حتی تو چشاش نگاه نمیکردم...وااای اون داد میزد به من نگاه کن به من نگاه کن...اما رازه کارم این بود که وقتی اون لحظه معذرت میخواست و کوتاه می اومد من همه ی خواسته های مربوط به اون موضوع رو میگفتم و دلایلمو می اوردم و اونم می پذیرفت....و در جا آشتی میکردم...یعین اون توهین اولیه رو از ذهنم پاک میکردم....
نشده تا حالا بگم اهااااا یادته اون روز هم به من این حرف رو زدی؟
بزرگترین دلیل موفقیتم خونسردیم بود....ادامه ندادن بحث تو زمان عصبانیت اون .....هیچ وقت باهاش دهن به دهن نشدم اما تا شرایطش میشد و میدیدم پذیرای حرفامه انتقادای سازنده و بزرگی ازش میکردم....یه انتقادایی که در زمانای دیگه شاید محکم میزد تو دهنم...هههه
اینم بگم هیچ وقت از خونواده ش بدی نگفتم حتی با اینکه برادر شوهرم اسیرم کرده بوده و ....باز تو شرایطش که میشد حرفامو میزدم و نارضایتیمو میرسوندم....
زبون درازی ممنوع....اشک و گریه سر هر چیزی ممنوع.....طوری که الان وقتی گریه میکنم التماسم میکنه گریه نکنم....چون نذاشتم لوث بشه....
دیگه اینکه وقتی دیدم همش سرش تو بازیه منم هم پاش شدم...تفریحاتشو منم زوری خودمو واردشون کردم...مثالای قشنگ براش خوندم...از رابطه ی بابام اینا یراش گفتم...چون مردا اصلا دوست ندارن با کسی مقایسه شن اما من با تعریفاتم از خونواده ی خودم هم اونو تشویق کردم هم مقایسه ش کردم اینجوری بهش بر نمیخورد.....
همه ی اون موارد بالا یه طرف این حرفای بعدیم یه طرف
من دست از آویزون بودن و گدایی محبت و وابستگی برداشتم.....
شاید 6 ماهه نگفتم که دوستم داری؟ازش انتقادای احساسی نکردم...نگفتم چرا بهم بها نمیدی...در عوض خودم به خودم بها میدادم جلوش....
باور کنید عین یه پرنسس هوای خودمو داشتم...چه ظاهر چه غذا چه......منی که همش بغلش میکردم ..همش لمسش میکردم همش بوسش میکردم ...همش میگفتم پس تو چرا اینکارارو نمیکنی...؟؟؟؟دست برداشتم....الان اون اینکارارو میکنه و البته جواب خوبی میگیره از جانب من....
اون همش بهم مبگه چقدر عوض شدی رویا....چقدر شخصیتت ثبات داره...چقدر آرامش داری.....چون دیگه برای تامین التماسش نمیکنم....اجازه میدم اون تمایل به تامین پیدا کنه....
اون عوض شد ...قبل از اون من عوض شدم.....
هنوز خیلی با ایده آل هام فاصله داره...
منم با ایده ال های اون فاصله دارم....
هنوزم وقتی یکی از بچه ها یه سیاستی رو رو میکنه من سرم سوت میکشه واااای رویا حواست نبود به این بعده زندگی...
اما خوبیه کارم اینه که شش دانگ حواسمو جمع کردم....تیزه تیزم ببینم چی ممکنه زندگیمو له کنه یا ببره تو اوج....
هر حرکت اشتباهی تو زندگی اگر فقط یه بار انجام شه و ازش درس گرفته شه موفق میشیم