تا اومدم خونه بغض لعنتیم شکست و گریه کردم
قضیه اینکه
خاله ام از همون بچگیم از سر حسادت و بد جنس بودن خیلی منو عذاب روحی روانی داده( تیکه میندازه، مسخره میکنه، پشت سرم نقشه می چینه، یک حرف رو صد تا هم میزاره روش و به بقیه ازم بد میگه) هر سری به مامانم گفتم گفت هیس هیچی نگو ولش کن تو اهمیت نده
مگه میشه من اهمیت ندم وقتی داره روی اعصابم راه میره
انقدر عذابم داد تا کارم به دکتر کشید منم تصمیم گرفتم تا آخر عمر نه باهاش حرف بزنم نه خونه شون برم به مامانم هم گفتم اگه دوسم داری ثابت کن بهش بگو بسه کمتر دخترم عذاب بده مامانم گفت و خاله ام گفته بود من منظوری نداشتم شماها حرفا و رفتار منو بد برداشت میکنید😏( در حالی که خودم به چشمم می بینم خیلی شیطانه و پشت سر بقیه ی فامیل هم توطعه میکنه) یکسال یه کلمه باهاش حرف نزدم خونه شون نرفتم امشب خیر سرم حاضر شدیم بریم خونه عموم تو خیابون بودیم زنگ زدیم گفتن خونه نیستیم بابام گفت حالا که اومدیم بریم خونه آبجیت ( یعنی خاله من) مامانم می دونست من نمیرم هر چقدر اصرار کرد بابام گفت نه بریم( مامانم نمیزاره پیش بابام بگم من با خاله ام قهرم چون نمیخواد خواهرش از چشم بابام بیافته) منم به بابام نگفتم چون مطمئنم رفتارهایی که این همه سال خاله ام باهام کرده رو به بابام بگم دعوا راه میندازه بابام روی بچه هاش خیلی حساسه و من اینهمه سال سکوت کردم
مجبور شدم برم تو😭😭😭 از لحظه ایی که وارد شدم خودش و بچه اش زیر زیرکی پوزخند می زدن بغض گلومو گرفته بود و داشتم می ترکیدم قرمز شده بودم بابام هر لحظه بهم نگاه میکرد هیچی نخوردم خونه شون به زور یه چایی خوردم و مامانم از ترس اینکه بابام نفهمه سریع گفت پاشید بریم یه چند جای دیگه
از وقتی اومدم دارم گریه میکنم شخصیت ام خورد شد
چرا من باید برم خونه دشمنم که اونم بهم پوزخند بزنه و از بالا بهم نگاه کنه😭😭😭😭😭😭😭😭
دلم میخواد داد بزنم بگم بابا اینهمه سال که تو دخترت رو تو ناز و نعمت بزرگ کردی خاله ام هر طوری که تونست آزارم داد که تبدیل شدم به یه آدم عصبی