وااای به خواهر من بگی، قیامت میشه.
اون روز میگم پاشو، وسایل شام اماده کن.
خودش دید من از صبح با مامانم اشپزخونه رو خونه تکونی میکردیم، نشسته بود رو مبل و ما رو نگاه میکرد، تا گفتم شام بیار، شروع کرد، سر بچه هاش داد زدن، پاشین ، بریم، حاضر بشین، الان زنگ میزنم باباتون بیاد و ....
مامانم لنگون لنگون خودش پا شد، سفره رو اورد.
الانم جلو اونهمه، زن داد و بی داد میکرد، قهر میکرد، همون به تمام سعی خودمو میکنم، باهاش هم زمان نرم خونه مامانم.
مگر مواقعی مثل امشب که مجبور بودم