هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِر
زمستان سرد افسرده حال گذشت و اینک بهار نرم نرمک جامه سبز بر قامت نقره فام زمین می کشد تا با صورتگری اغواگر خود، آدمی را به سراب فردایی بهتر بفریبد. زهی خیال خام ; دیر زمانی است روزگار، ما را به ورطه "سال به سال دریغ از پارسال" در افکنده است.
آینده مبهم، چشم انداز تاریک، نیکبختی و بهروزی رؤیایی دست نایافتنی و مرتع عمر شوره زاری لم یزرع شده است.
دیرگاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند،
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنهای نیست در این تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
نفس آدمها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد.
میکنم هر چه تلاش،
او به من میخندد.
نقشهایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرحهایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی
دستها پاها در قیر شب است.
"سهراب سپهری"