(پدرم قبل رفتنمون گفتش که هرچی براتون خریدمو بزارین بعد برین حتی گوشیاتون ولی وقتی بحث یکم اروم شد داشت نماز میخوند پدرم من گوشی خودمو خواهرمو گرفتم رفتم حیاط),
بعد بحث شد خواهرم گفت من دوس داشتم شما دوتا کنار هم بشین بعد پدرم گفت خواهر کوچیکم وفادارتره و گفت بمن تو لیاقت نداری ازین به بعد هرچی خرج خواستی بمن نگو (حالا خودش داشت مادرمو بیرون میکرد من از ترس رفتم دنبال مادرم منو مقصر کرد) گفت برو همون مادرت بره خرجتو بده