ده سالم بود فهمیدم بابام قبلا تو بندر زن داشته یه پسر بزرگ هم از اون زن بندریه داشته
بعد چند سال یه خط ناشناس بهم زنگ زد فهمیدم پسر بابامه ازم درخواست کرد با هم ملاقات کنیم گفتش ک مادرش وقتی اون دو سالش بوده ازدواج کرده و ناپدریش هم خانواده محترمی هستش و از مادر و ناپدریش دوتا خواهرناتنی داره گفتش ک میخاد منو ببینه میخاد طعم خواهر برادر تنی رو بچشه منم بزور مامانمو راضی کردم و گفتم بیاد کرج ببینمش وقتی برای اولین بار دیدمش موهای بور و فرش چشمای سبز عسلیش فهمیدم من بیشتر شبیه این پسر جونم بهش علاقمند شدم یکی دوبار دیگه دیدمش اما غرورم اجازه نمیداد بگم چقدر دوسش دارم امروز زنگ زدن بهم گفتن گاز گرفته فوت شده ..الان یه حس عجیبی دارم از تو انگار تهی شدم انگار منگم بغض داره خفم میکنه اما نمیخام گریه کنم یه طرف بدنم شل شده حس میکنم با ۲۳ سال سن دارم سکته میکنم بابامم سر یه جریان با برادراش دعواش شده چند،وقت باید زندان باشه مادره برادرم بهم زنگ زد گفت باید رضایت بابات هم باشه برا دفنش بابات نیست گفتن یکی از اعضای خانوادش به غیر از مادرش باید بیاد چون تو خواهر تنیش هستی باید باشی یسری امضا هست باید بکنی ....دوس دارم برم یجا انقدرر جیغ بزنم انقدر داد بزنم خالی شم جایی نداشتم درد دل کنم خواستم شما بشنوید..1403.1.4