داستان من اینه مادرم مال ی شهری بوده ک منم عروس اون شهر شدم ولی مامان من خونش دوره
خاتواده مادریم اینجان پدریم شهر تولد خودم هستن
الان ۳ ساله هر عید مامانم میاد دیدن خانوادش و نصف عید من میرم...حالا از شانسم مامانم اصلا عادی نیس افسردگی داره اینو فقط خودمون میدونیم خودشم قبول نداره...مثلا خواهرشوهرم پارسال دعوت کرد مارو مامانم گفت چون من صمیمی نیستم نمیام ...رفت خونه خالم ولی با خالم اینا هم راحت نیست هی زنگ میزد بیا دنبالم .یا هی میگفت چقد دیر برگشتین چیکار میکردین
و ما خونه دایی های شوهرم پارسال نرفتیم چون مامانم خونه تنها بود...امسالم دوستامون میخواستن بیان گفتم مامانم هست دیگه نیومدن...فرداشبم خونه خواهرشوهرم مخصوصا مامانمم دعوت کرده ولی میگه نمیام میرم خونه بابام فردا...اما ب باباش هنوز نگفته گه الان تو این شهره
وقتی هست هم برای ما ازاری نداره فقط همین ک معذبم مهمونی برم بیرون برم...مثلا همه میخان برن باغ پدرشوهرم ولی مامانم ک نمیاد منم دعا دعا کردم شوهرم براش کار پیش بیاد بره سرکار اصلا نباشه ک هیچ جا نریم