رفتیم مهمونی خوش گذشت حال و هوام عوض شده بود
برگشتم خونه داییم زیر گوش خالم پچ پچ کرد منو مسخره کرد بهم گفت نیم رخ شو بعد به خالم گفت نگاش کن داشتن دماغمو مسخره میکردن
بینیم شکسته قوز داره پول ندارم فعلا عمل کنم مجبورم تحمل کنم
انقد رو خودم کار کرده بودم ک بیخیالش باشم از غریبه انتظار مسخره شدن داشتم ولی اینا نه
الانم مجلورم ۱۳ روز همینجا تو خونه مادرجونم بمونم تحمل کنم
۲۰ سال سنمه از خودم اختیار ندارم همش باید حرف بشنوم
😭😭😭😭😭
چرا این زندگیم تموم نمیشه
از وقتی یادمه یا دست پا چلفتی بودم یا بخاطر دماغم مسخره شدم 😭
میگن اومدن هر کی یه دلیلی داره الان دلیل وجود من چیع اینکه بقیه بخندن بهم خوش باشن من بشکنم