روی تخت دراز کشیده بودم سرم تو گوشی بود.
اومد گفت داری چیکار میکنی؟
گفتم به تو چه به انگشتمو بهش نشون دادم، اونم گرفت انگشتمو پیچوند و یدونه زد تو سرم و گفت دلت برا کتکام تنگ شده؟
قبلا البته از کارام خبر داشت و جریانش طولانیه..
تغریبا یکی دو سال پیش قبل از این که متحول بشم دختر بدی بودم، داداشم (مهدی) فهمید که چه کارایی میکنم گفت حواستو جمع کن داری شورشو در میاری چیزی بهت نمیگم، منم گفتم به تو ربطی نداره. یه باررکه توی خونه تنها بودیم و گوشی من دستش بود یهو یکی از رفیقای پسرم بهم زنگ زد و اونم فهمید و جواب داد تلفن رو تا جایی که جا داشت بهش فحش داد و گفت دیگه با خواهرم حرف نزن اونم خیلی به داداشم بد و بیراه گفت بخاطر همین داداشم منو انقدر زد تا چشام سیاهی رفت و افتادم.
بعد یک هفته که با مهدی حرف نمیزدم به زور منو برد کوهسنگی، میخواست باهام حرف بزنه، اونجا من حجابم خیلی بد بود و لباسای مهدی رو پوشیده بودم.
خلاصه خستتون نکنم که بالای کوهسنگی جز منو داداشم و یه پسری که فاصله داشت ازمون کسی نبود. داشت مهدی عکس میگرفت که یهو چشمم افتاد به پسره دیدم پسره چشمک زد بهم، همون لحظه مهدی دید و خیز برداشت طرفش و با گوشیش کوبوند دهنش.
منم اونجا از ترس گریه میکردم که گفت گمشو تو ماشین الان میام. کارد میزدی خونش در نمیومد.
چند دقیقه بعد اومد داد زدم گفتم باهاش چیکار کردی، گفت غلط کرد به خواهر من چشمک زد، هرچی گفتم چیکارش کردی نگفتتتت.
بعدش یه عالمه نصیحتم کرد و گفت اگه لباس درست میپوشیدی هیچوقت این اتفاق نمیوفتاد، بهم گفت اگه رفیق میخوای خودم رفیقت میشم چرا بری با پسر غریبه رفاقت کنی که منم حساس شم.
از اون موقع با داداشم مثل یه رفیق بودم و هر اتفاقی برام میوفتاد به اون میگفتم.
الان جدیدا نمیدونم چرا اینطوری کرد.