حتی کار مردم هم عوض شد قبلا درختان خرما داشتند از ثمر آنها می خوردند گوسفندانی داشتند که از شیر و گوشت آنها استفاده می کردند و از دریا هم ماهی می گرفتند . از درختان نخل یا همین خرما از برگ های اون برای خودشان خیلی وسایل می بافتند مثلا حصیری می بافتند که به اون می گفتند تک که برای نشستن روی آن مثل فرش هایی که امروز ما داریم و یا ظرفهای برای چیدن خرما از درخت که به آن می گفتند تولک یا ظرفهایی برای نگهداری خرماها که بهش می گفتند پَری . آرمان خندید گفت : چی بی بی پَری نکنه پری دریایی باشد . بی بی هم خندید . از همه چیز درخت نخل استفاده می کردند از تنه آن از چوب آن و خلاصه سرت به درد نیارم همه چیز درست می کردند حتی از برگهای آن اسباب بازی برای بچه ها هم درست می کردند .از گوسفندان نه تنها از شیر و گوشتشان بلکه از پوستشان وسیله ای برای آب آوردن از برکه یا چاه نیز درست می کردن که به آن مشک برای آب و کلی برای دوغ می گفتند .
مشک چیه بی بی . آخه پسرم اون وقتها آب لوله کشی نبوده بلکه مردم آب انبارهایی درست می کردند که وقتی باران می آمد آبها ذخیره کنند و در موقع نیاز با مشک از آب انبارها آب به خانه می آوردند . یا توی زمین چاه حفر می کردند تا به آب برسند و از آب آن استفاده کنند نه وسیله ای بوده و نه امکاناتی همه کارشان با پای پیاده و یا اگه خیلی وضعشان خوب بوده الاغی داشتند نه یخچالی نه اجاق گازی و نه هیچ وسیله ای امروزی که تو می بینی . بله پسرم حالا فکرش را بکن اون خانم با چه سختی زندگی کرده و بچه های خودش و بچه های دخترانش را بزرگ کرده و همه اونها را به جایی رسوند و همه برای خودشان زندگی می کردند اینجا بود که در اتاق بی بی باز شد و مادر آرمان آمد و گفت : پسرم دیگه بسه بیا بی بی هم میخاد بخوابه بی بی گفت : دخترم فردا که مدرسه تعطیله اگه اجازه بدی آرمان بمونه پیش من تا امشب داستان را تمام کنم . مادر آرمان گفت : اشکالی نداره بی بی و با آنها خداحافظی کرد در اتاق را پشت سرش بست . …
بله پسرم گفتم که بچه های بی بی بزرگ شدند البته دختراش که فوت کردند پسراش هم ازواج کردند و برای خودشان خونه جداگانه ساختند و هر کدام به خانه های خودشان رفتند بچه های دخترانش هم بزرگ شدند و یکی بعد از دیگری رفت دنبال زندگی خودش و بی بی دیگه تنها شده بود و دیگه بی بی نمی تونست با توجه به شرایط و امکانات جامعه امروزی به تنهایی زندگی کند به همین خاطر پسر بزرگش او را به خانه خودش برد و چند مدتی که اونجا زندگی می کرد به مرور خانه بی بی متروکه شد و از بین رفت و دیگر خونه ای از بی بی به جا نموند . بی بی مجبور بود هر چند وقت خونه یکی از پسراش بمونه و البته رفتارهای عروس ها با او خوب نبود و زندگی در کنار نوه های دختران خود که شوهر کرده بودند برایش راحتتر بود و احساس راحتی می کرد . وقتی به اینجای داستان رسید بی بی نگاهی به آرمان انداخت و دید که او آرام بخواب رفته لبخندی زد و کنار او دراز کشیده و راحت بخواب رفت… صبح شده بود و با توجه به تعطیلی دیرتر از هر روز داشتند صبحانه می خوردند که زنگ آیفون بصدا در آمد آرمان بلند شده و در را باز کرد و گفت مامان خاله مریمه . مریم آمد سلام کرد به او صبحانه تعارف کردند و او گفت : ممنون صرف شده . وقتی داشت چای می خورد بی بی رو به مریم کرد و گفت : مریم جان اومدی دنبال من گفت : بله بچه ها ذله ام کردند و روزشماری می کردند که هر چه زودتر بیای پیششون . بی بی گفت : الهی من فداشون بشم میام مامان جان ولی باید آقا آرمان به من اجازه بده و ساعتی بعد بی بی در حالی که وسایلش را جمع کرده بود با فاطمه و محمد و آرمان خداحافظی کرد و راهی خونه اون یکی از نوه های خودش شد . …
شب شده بود وقتی فاطمه خانم به اتاق آرمان رفت در کنارش نشست و گفت خوب آرمان جان بی بی چه قصه ای برای تعریف کرد و آرمان تمام داستان را برای مادرش مو به مو گفت و در پایان مادرش به او گفت : خوب حاال می دونی اون زن داستان که بوده ؟ آرمان گفت : نه و او گفت خدیجه خانم خود بی بی است و او داستان زندگی خودش را برای تو تعریف کرده … .