ببین یه مدت بود خودخوری میکردم و از جمع ها دوری میکردم بعد با خودم گفتم اینجوری که نمیشه من خودم رو منزوی کنم اونم نمیفهمه خلاصه رک و راست بهش گفتم البته وقتی اومد تو اتاق بچه رو قربون صدقه بره نه جلوی همه بعد بهم گفت راستش شوهرم منو برده بود شهرستان خونه میساخت گفت شرایط روحی بدی داشتم 5 ماه تحت فشار بودم حالم خیلی بد بود و از این حرفا
بهش گفتم آخه ما و شما که قهر نبودیم من با خودم گفتم مگه مشکلی با برادرت داشتی اونم گفت نه به خدا و از لحاظ روحی بد بودم و از این حرفا