هرگز فکر نمیکردم اینو بگم ولی از شوهرم بدم میاد

ازدواجم سنتی بود اما خودم انتخابش کردم 

کلی مشکلات داشتم از نامزدی تا عروسی و … ولی با هم حل کردیم 

قهر و اشتی داشتیم 

دعوا هم داشتیم 

ولی تهش دوسش داشتم رفیق بودیم یه جورایی 

از وقتی که باردار بودم با یکی رفیق شده بود که اصلا خوشم نمیومد ازش 

هی باهاش وقت میگذروند 

هی دعوامون میشد سر اون 

کم کم اون یارو متوجه شد من خوشم نمیاد دور شوهرم باشه الان زیاد نمیاد سمتش 

تازه داشتم نفس راحت میکشیدم که با یه گروه دیگه دوست شده 

الان دیگه بچه م ۷ ماهش شده ، خیلی خسته میشم تو خونه 

اونم خونه باشه کمک میکنه

ولی سعی میکنه نباشه زیاد دوست نداره با ما باشه 

یه مدت هی منو پاس میداد خونه بابام بخاطر اینکه راحت باشه 

یا شبا میاد تو هال میخوابه که اذیت نشه 

یا هر هفته با دوستاش برنامه میچینه 

الکی میره دفتر کارش خودشو سرگرم میکنه ک اونا بیان دور هم باشن 

دیروز بحث کردیم کلی حرفا اومد وسط ک حس میکنم چقدر ازش بدم میاد 

مثلا گفت این رفیقام با مشروب اوکین و میخورن و اینا 

بهش میگم این همه ادم چرا تو میری دور و بر اینجور ادما؟ 

میگه الان دیگه همه همینن، تو از هرکسی یه ایرادی میگیری 

بهم گفت تو اخلاقت اینجوریه ک همه ازت فراری ان 

چون بقیه ازش سواری میگیرن دورش شلوغ میشه فکر میکنه خودش خیلی ادم باحالیه 

بعد امروز تو ماشینش بودم عمدت زنگ زد به همون رفیقش گفت الان از نزدیکای شما رد شدیم فلان کارت ردیف شد؟ هرررکاری داشتی زنگ بزن بیام من در خدمتم و فلان 

قشنگ عمدا تاکید میکرد که بفهمم چون من گفتم دورشون نباش حرفم اصلا مهم نبوده 

هر وقت میام باهاش حرف بزنمم هی مسگه چقدر غر میزنی 

الان میخوام استراحت کنم این حرفا رو ول کن 

الان میخوام برم ول کن 

الان میخوام فذا بخورم ول کن 

سرصبحه ولم کن ….و….

دیگه ازش بیزارم ، از جسمش ، از اخلاقش از حضورش از هیچیش خوشم نمیاد 

نمیدونم چجوری قراره تا اخر عمر با این حس زندگی کنم 

چون روز به روز لجباز تر میشه بهتر نمیشه