من دوران نوجوونی بابام خیلی ایراد می گرفت ازم چرا بلند میخندی چرا بلند صحبت میکنی چرا اینطور می شینی سر این مسائل پیش میومد انقدر گریه میکردم بخدا راه هم می رفتم این مرد چیزی از راه رفتنم پیدا می کرد میخندید ازدواج هم کردم جلو همسرم چرا دستپختت خوب نیست چرا بچه داری بلد نیستی تمام عمر من این گذشت من باید خودمو تغییر بدم یه جا گفتم بسه دیگه من همینم دیگه اون زمان شد یاغی شدم