دوستان من تقریبا از ۱۸ سالگی به خاطر مشکلات خانوادگی و همچنین به خاطر شکست عشقی سنگینی که خورده بودم دچار افسردگی شدید شدم...
و مدام با افسردگی و مشکلات خانوادگی و دخالت های خانوادم دست و پنجه نرم می کردم...
و با همه ی این مشکلات چند سال واسه کنکور درس خوندم ولی متاسفانه رتبه های خوبی نمی آوردم و رتبه های معمولی میوردم که میتونستم باهاشون تو دانشگاه های روزانه و رشته های علوم پایه درس بخونم...
یادمه خواهرم و خانوادم مدام بهم میگفتن این چه رتبه ای هست که آوردی این چه رشته های مزخرف و بی ارزشی هست که میخوای بری
مثلا به رشته ی روانشناسی میگفتن رشته ی مزخرف و به درد نخور
کلا هیچ رشته ای به جز دندون پزشکی و پزشکی رو قبول نداشتن...
خلاصه من عین احمقا دانشگاه نرفتم چون تمام انرژی درس خوندنمو واسه کنکور گذاشته بودم و دیگه واقعا از درس خوندن خسته شده بودم و دیگه هیچ حال و حوصله ای واسه دانشگاه رفتن نداشتم...
خلاصه اینکه متاسفانه از ۱۸ سالگی تا الان که ۲۸ سالمه مدام تصمیمات اشتباه گرفتم...
مدام کار هامو بی ارزش جلوه کردم...
مدام عین احمقا عمل کردم...
متاسفانه تو این ۲۸ سال نه دانشگاه رفتم نه شاغلم و نه ازدواج کردم و نه وارد رابطه با پسری شدم..
و واقعا هم همش تقصیر خودم بوده،درسته خانوادم تو تصمیماتم دخالت میکردن ولی مقصر من بودم که حرف اون ها رو قبول داشتم و حرف اون ها رو گوش میدادم...
خلاصه بعد ۲۸ سال با کلی خاستگار درب و داغون که خیلی خیلی سطحشون از سطح خانواده ما پایین تر بود یه پسر خوب که هم قیافه خوبی داشت هم اخلاقش خوب بود و هم شغل و خونه و ماشین داشت توی یه جایی که قبلا کار می کردم از من خوشش اومد و بهم پیشنهاد آشنایی در جهت ازدواج داد...
بعد من حدودا دو هفته ای میشه که پیشنهادشو قبول کردم
و واسش ماجرای زندگیم رو صادقانه گفتم،گفتم که من دانشگاه نرفتم و شغلی ندارم و چون افسرده بودم مدام دور خودم می چرخیدم و متاسفانه هیچ کاری رو تو زندگیم انجام ندادم...
و اون بعد از تقریبا ده روز و دو سه بار قرار تو کافی شاپ
چند روز پیش که قرار داشتیم بهم گفت که تو دختر خیلی خوشگلی هستی خیلی خوش اخلاقی و من بار اول که تو رو دیدم خیلی از تو خوشم اومده بود و به قیافت اصلا نمیومد که تحصیلات دانشگاهی نداشته باشی
و خلاصه با کلی مقدمه چینی بهم گفت من تمایلی ندارم که با دختری ازدواج کنم که تحصیلات دانشگاهی نداره و...
وااااای اون لحظه انگار یکی یه سطل آب یخ رو سرم خالی کرد...
اونقدر ناراحت شدم که نزدیک بود همون لحظه قلبم خاموش بشه
بغض کرده بودم و نزدیک بود بزنم زیر گریه ولی بغضم رو قورت دادم و سکوت کردم و چیز خاصی نگفتم
و برای اینکه اونجا گریه نکنم خیلی زود از اون جا اومدم بیرون...
وقتی اومدم خونه دنیا جلو چشمام می چرخید...
همه جا تیره و تار شده بود...
چند روزه که دارم خون گریه میکنم
به خاطر احمق بودنم که چرا در گذشته فرصت های زندگیم رو از دست دادم
و حتی الان که میخوام عاقلانه زندگی کنم باز هم دارم فرصت هامو به خاطر گذشتم که احمقانه زندگی کردم از دست دادم
بچه ها پسره خیلی خوش قیافه بود و مهندس نفت بود و مدیر شرکت بود و اینکه خونه و ماشین و پس انداز هم داشت😔
ولی من چی هیچی نداشتم جز اینکه فقط به قول اون خوشگل بودم و خوش اخلاق💔
الان که نمیتونم گذشتم رو جبران کنم و دوباره از اول بسازمش واقعا دارم به خودکشی فکر میکنم 😭😭😭