اکسم نوشته:
نمیتونم وانمود کنم که اینجا حالم خوب هست خیلی وقتا حال خودم را در پشت دود سیگار مخفی میکنم که کسی نفهمد چه غمی دارم اما این زندان عمیقاً آزارم میدهد الان هدفم تنها دادن احساس آرامش به تو هست فقط از روی محبت و مهربانی این کار را میکنم الان تنها کسی هستی که در تصوراتم نقش میگیرد و صبورم میکند
فکر کردن به تو در این شرایط با این حال بد بیشتر آزارم میدهد فکر کردن به اینکه چطوری بعد دیدنِ من برمیگشتی خونه با اون حال بد که اصلاً توصیف نمیشه!
برای یک ربع خوشحالی بی ارزش با من باید یک شب کامل اظهار ندامت و پشیمانی میکردی
شرمنده که نتونستم مرهمی برای قلب مجروحت بشم ولی در جنگ درونی خودم مونده بودم
دوست داشتم بعد از اون اتفاق بیام و مهر و محبت تو رو دوباره به دست بیارم ولی دلم نیومد بازیچه افکار شیطانی من بشی مجبور بودم بد باشم
تا منو فراموش بکنی و دنباله یک روح وفادار دیگر باشی که آروم بشی ولی نه هر ولگرد بی سر و پا که بعداً ضربه بخوری حرف تو دلم زیاده که با خودم نگه داشتم شاید هر وقت برگشتم اونم با من آزاد بشه و بشه به تو گفت ...
مشتاق اینم که از دریاچه چشات باز خودمو ببینم وجدان منو وادار میکنه هرچی لازم داری واست انجام بدم بعد این همه معرفت
یه روز تموم میشه این درد منتظر باش انشاالله جبران میکنم واست همه چی که از دست دادی
ختم کلام دوستت دارم