اول از همه بگم من اصلا اینطوری نیستم قرار بذارم با کسی سر ساعت اونجام این دفعه انقد خسته بودم این اتفاق افتاد برام 😭قرار بود باهم بریم بیرون بعد من بهش گفتم خیلی خستم شاید نیام بعد گفت خب دو ساعت دیگه بریم گفتم باشه
رفتم ساعت گذاشتم خوابیدم انقد خسته بودم ساعتم زنگ زده بود نفهمیده بودم😭
بعد دوستم پاشده بود رفته بود همون ساعتی که گفته بود حتی زنگم زد من برنداشتم یعنی خواب بودم😐😐😐😐
اصلااا فکر نمیکردم برندارم بره اونجا میگه خیلی نگران شدیم منو مامانم داشتیم سکته می کردیم مامانشم کلی بهم زنگ زده بود😭 دقیقا ۲۰ بار بهم زنگ زدن
وای عذاب وجدان ولم نمیکنه دارم میمیرم از عذاب وجدان 😭
ولی خدایی وقتی من گوشی رو برنداشتم نباید میرفت...
وای دارم دیونه میشم از فکر و خیال😭از اون موقع همینطوری دارم گریه میکنم💔
یه بار خواستیم بریم بعد مدت ها بیرون اینطوری شد و اذیتش کردم💔