اروپایی هایی که تو روستا زندگی می کنن، از دید یه خارجی مثل من سرد و یبس و بدخلق هستند.
واسه همین تو این یه سالی که تو این روستا هستم هیچ دوستی پیدا نکردم و هرجا رسیدم نالیدم.
ولی چند روز پیش رفتم کافه و سگ یه پسره اومد نشست زیر پای من، پسره اومد شروع کرد باهام حرف زدن. اسمش آدام بود.
گفت کجایی هستی، این سوال رو از طرف همه روستا می پرسم.
گفتم منظورت چیه؟
گفت همه اینجا همو می شناسن و همه می دونن یه خارجی اومده! اینجا حتی از روستاهای اطراف هم هر ده سال یه بار کسی موو می کنه اینجا چه برسه به خارجی!
گفتم ایرانیم.
و پس از پنج ساعت بی وقفه تعجب کردن گفت بیا بریم تو روستا بگردیم.
پس رفتیم شمع فروشی آنا که یه پیرزنه و جوونیاش بچه ها رو می ذاشتن پیشش، بعد رفتیم شیرینی فروشی مایک و توماس که دوتا دوست دبیرستانی بودن و الان توماس پیر شده و مایک مرده.
بعد قدم زنون رفتیم کافه قدیمی که بخشی از قلعه توی روستاست و اونجا تینیجر ها رو دیدیم. همه آدام رو می شناختن و با کنجکاوی و لبخند برعکس تجربه من بهم نگاه می کردن.
امشب با آدام رفتم کنسرت توی روستا، گفت لذتشو ببر کنسرت قبلی دو سال پیش بود و انتظار نمی ره به این زودیا دیگه کنسرتی باشه.
همه بلند شدن وسط رقصیدن و آدام دونه دونه آدما رو نشون می داد و قصه اشون رو می گفت، النا معلم دبستانم، سوزی که قبلاً با مارک اپن پسره دیت می کرد و الان با نیکولا بیرون می ره و همه می گن عجیب غریبه، ادینا شوهرش تازه مرده و هرچند همیشه دعوا می کردن ولی همو دوست داشتن، ادوارد و ییری با هم سال هاست قهرن ...
و این به نظر من که تو شهری مثل تهران بزرگ شدم بی نهایت عجیبه که آدمایی هستند که از لحظه تولد همو می شناسن، داستان های همو می دونن، دعوا می کنن، ازدواج می کنن، جدا می شن و تو همون روستا می میرن.
تازه فهمیدم که من هیچکس رو نمی شناسم ولی همه منو می شناسن.
شب عجیبی بود، بعدم ترک دوچرخه آدام نشستم و منو تا خونه ام که لیترالی پنج دقیقه فاصله داشت برد!
و گفت اینجا مردونگی برای پسرا اینه که یه دختر بشینه ترکشون ...
اینجا دنیای دیگه ایه ولی ادما همون شکلین ... از همون جنس با همون مشکلات و شادی ها در اسکیل دیگه ای
یه سریال هست به اسم virgin river, دقیقا همه همو میشناسن و من حس خوبی از دیدنش میگیرم. دوست دارم پیر که شدم برم همچین شهری زندگی کنم.
دیدم این داستان قشنگ بود گفتم حیفه نخونیدش