2752
2734

این از من.....




کشتی در حال غرق شدن بود،

کاپیتان سراسیمه پرسید:

کسی دعا کردن بلده؟


یک روحانی با افتخار گفت:

من کارم دعا کردنه


کاپیتان گفت:

پس شما برای خودت دعا کن،

ما به بقیه جلیقه نجات میدیم،

چون یه جلیقه کم داریم!!

رفتم خواستگاری بدون اینکه بپرسم دستشویی کجاس بلند شدم برم

بابا و داداشای دختره اومدن کتکم زدن

دختره گفت بابا این خواهرزادته قبلا اومده اینجا 😂😂

کاربریم جدید نیست یک عدد ترکیده ام         هیچ وقت نفهمبدم تو این سایت چرا شخصیت و اخلاق یه شهر، اسم یا ماه تولد رو یکی میدونن 😐                                                     من قابلیت اینو دارم تا اخر دنیا بحث کنم .. اگه کنار میکشم واسه اینه که کاربریمو دوست دارم 😏      تو هر کامنتی که میزارم یه (به نظر من) اضافه کنید        

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

2731

یه روز یه مرده خورد به نرده😂😂😂😂

فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.

خدا وکیلی نامرده هرکی بگه هواپیما میخواست سقوط کنه همه فلان چیز رو انداختن پایین ایرانیه افغانی رو گفت تو ایران زیاد به خدا حالم دیگه از این جوک بهم میخوره بس که شنیدم😂

«اگر جوابتو نمیدم فکر نکن حق با تو بوده و کم آوردم بدون انقدر از شعورت قطع امید کردم که ترجیح دادم جوابتو ندم پس اگر دیگه ریپلای نکردم خودت درک کن برای چی بوده»
یه روز یه مرده خورد به نرده😂😂😂😂

وای روده بر شدم چه جک های میگید

هر هر هر

درونگرا.سکوت.مهربون.منطقی.تو نی نی سایت نه طرف حق و میگیرم نه ناحق چون قضاوت کار خداست
رفتم خواستگاری بدون اینکه بپرسم دستشویی کجاس بلند شدم برم بابا و داداشای دختره اومدن کتکم زدن دختر ...

وایی😂😂

«اگر جوابتو نمیدم فکر نکن حق با تو بوده و کم آوردم بدون انقدر از شعورت قطع امید کردم که ترجیح دادم جوابتو ندم پس اگر دیگه ریپلای نکردم خودت درک کن برای چی بوده»

ی بار جعفر میره مسجد خادم مسجد میگه چراغ هارو خاموش میکنم لباس دربیاریم سینه بزنین [منظور دکمه لباستونو باز کنین]

بعد اینک سینه زنی تموم میشه خادم میگه چراغ هارو دارم روشن میکنم جعفر میگه وایسا من هنوز ش ور تمو پیدا نکردم

وای روده بر شدم چه جک های میگید هر هر هر

😂😂😂 بیا روده هاتو پیوند بزنم

فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز