مامانم چهارشنبه بهم زنگ زده فردا(یعنی امروز) عقد منو عموت رسمی میشه تو دوباره پدر دار میشی قصه نخور منم گفتم باشه مبارک باشه فکر کردم داره الکی میگه تا اینکه امروز زنگ زده به من میگه نمیای سر سفره عقد مامانت بشینی گفتم منظورت چیه گفت دیروز گفتم بهت که:) گفتم مامان حرفت واقعی بود گفت من که بهت گفته بودم من اعصابم بهم ریخت گوشی رو قطع کردم بدون اینکه به شوهرم خبر بدم با این وضعم پاشدم نشستم پشت ماشین رفتم دم خونه عموم اینا زنگ زدم رفتم داخل دیدم عموم نیست به دختر عموهام گفتم باباتون کجاست گفت عزیزم چی شده چرا داری داد میزنی گفتم خودتو به اون راه نزن اون بابای عوضیت داره ازدواج میکنه مردک نمیزاره دوماه از فوت زنش بگذره چه فکری کرده با خودش گفت ناراحتی گمشو برو از این خونه ما که راضییم منم آمپر چسبوندم رفتم جلو یدونه زدم زیر گوش دختر عموم و از خونه زدم بیرون رفتم دم خونه مامانم اینا دیدم نشستن خوش خُرم دارن چایی میخورن