ی دوستی دارم که کلی کار براش کردم میخواست باردار بشه کلی براش دعا کردم باهاش گریه کردم خندیدم ۴ ماه پیش یروزی گفت فلان روزا من میرم خونه مادر همسرم زنگ نزن دوست ندارم منم گفتم باشه ،بعد دیگه خودش هر وقت کارش به من میوفتاد زنگ میزد من زنگ میزدم هی میگفت کار دارم یک ماه پیشم من مریض بودم زنگ زد دیکه زنگ نزد تا الان بعد من یک کتابی دستش داشتم زنگ زدم نزدیک خونه شما هم کتاب حاضر کن بیام بگیرم بعد ۵ دقیقه زنگ زد کجایی گفتم پیچیدم تو خیابونتون گفت منم وسط خیابون دارم میرم بیرون ترسیده بود من برم خونش زود اومده بود اینورتر من نرم خیلی ناراحت شدم حق دارم یا الکی ناراحت شدم