چن روز پیش میخاسیم بریم لوازم خونگی بخریم...بعد من یک ماه قبلش ب مادرشوهرم گفته بودم میخایم بریم تهران و....هیچی نمیگفتن مثلا ماهم بیایم یا چیزی لازمه بگیرید.بعد ما پاشدیم رفتیم بعدش میگ ب من نگفتین منم میخاسم بیام باهاتون...بعد ما ک از تهران راه افتادیم مادرشوهرم زنگ زد گف شام بیاین اینجا. دوریم از تهران تا برسیم منطقه خودمون دیر شد و وقت شام داشت میگذشت بعد من دختر کوچیک دارم دخترم تو راه گشنه شد آخه ناهار هم درست نخوردیم گشنه بودیم همگی ۴ یا ۵ سالت تو راه بودیم.....بعد دیگ دیدیم خیلی گشنه هسیم زنگ زدم برادرشوهرم گفتم شما شام بخورین برا ما معلوم نمیشه بیایم یا ن......رفتیم رستوران غذا خوردیم....بعد از وقتی اومدیم داره برا من قیافه میگیره...شوهرمم نیس رفته تهران شبو تنها بمونیم نمونیم دیگ هیچ فرقی براش نداره ......بخدا دخترای خودش برن بیرون غذا بخورن ذوق میکنه ما ی بار شام رفتیم بیرون اینقد سر سنگین شده دیگ اصلا محل هیچی نمیده