من ۱۸ سالمه
من اصن خوشکل نیستم بابامم ثروتمند نیس
ولی تا حالا خواستگار زیاد داشتم
و یکیش تابستونی حتی اومد خونمون کل بزرگای فامیلو فرستاد تا قبول کنم اما گفتم نه چون کل ذهنم رسیدن به هدفم پزشکی بود اصن خواستگار برام مهم نبود
من به همه گفتم یه آدم میخوام اعتقادش مثل خودم باشه
تا چند روز پیش عمم زنگ زد گفت همون پسری که تو آرزوهات دنبالش میگشتی پیدا شده
یه قرار گذاشت که همو ببینیم ولی من هرچی که فک میکردم میدیدم بازم ارزش نداره بخوام مجردیمو داغون کنم و تو این سن متاهل شم
رفتم خونه عموم که قرار بود بیان اونجا
من هیچ وقت برنمیگرده به صورت مرد نامحرم نگاه کنم همین که اومدم با مامانش دست بدم چشم خورد به یه مرد که بهش میخورد ۴۰ سالش باشه اصلا تو دلم نرفت
عاقا من گقتم بزا قبلی نشه خودم یجوری رفتار کنم که اونا اصن از من خوششون نیاد
تا اینی که من دیدم دوستش بوده خودش نبوده ..
اصلا با مامانش و خواهرش صحبت نکردم رومو کردم اونور هرچیم هم با مامانم صحبت کردن من نگاهشون نکردم
عاقا در اومدن گفتن برین باهم تو اتاق حرف بزنین پسره پاشده بود من بلند نمیشدم مامانم چند بار صدا زد تا پاشدم از همون اول اصن فک نمیکردم حرف بزنیم
عاقا نشستیم من تا دو دقیقه اول بهش نگاه نکردم وقتی سرمو بلند کردم دیدم اصن اون مرده نیس💔
ولی خیلی حرفای بدی زدم گفتم چند سالته گفت ۳۰
گفتم چطوری با ۱۲ سال اختلاف سنی اومدی
از قیافش معلوم بود بهش برخورده گفتم نظرت تو هیچ کارای برام اهمیت نداره اما بهش فک میکنم
گفت اولویت زندگیت چیه گفتم معلومه درسم گفت اگه جای دور قبول شی چی میری گفتم آره اگه میتونی خونتو بیار
پسره تحصیل کرده بود خیلی آروم و متین حرف میزد کارشناسی ارشد نفت داشت و در حال حاضر دانشجو دامپزشکی بود
وضع مالیشم توپ بود ولی پول هیچ وقت برام مهم نبوده
به خاطر همین اصن ازش نپرسیدم چی داری جی نداری