میخوام با دروغ زندگیمو شروع کنم دروغی که زندگیمو به آتیش میکشه وقتی میبینم پدرمادر پسره چقدر شوق دامادی پسرشو دارن من از خودم بدم میاد متنفرمیشم ازخودم خواستگارم سنتیه خیلی پولدارن هرچی خواستم بدام خریدن خیلی پسرخوبیه خیلی اون از من سرتره هرشرطی گذاشتم قبول کرده خیلی پسرخوبیهه
من یه مشکل دارم اونم مربوط میشه به چیزی که همیشه بخاطرش خواستگارامو رد میکردم ولی اینو نتونستم رد کنم دلم میخواد زندگی کنم خوشبخت بشم مامان بچهاش بشم تنها ۱۲ سالم بود از سر کنجکاوی ...سر بچگی ی کاری کردم تا اخر عمرت تاوان بدم انصاف نیست خدایی
چطوری بهش کلک بزنم؟ میدونم کارم اشتباهست ولی بقران تاحالا دست یه نامحرم بهم نخورده