یه اینکه بعد از ظهر یک روز جمعه صدا در حیاط اومد رفتم ک ببینم که در باز کردم دیدم یه پسر با لباس محلی خودمون با چهره جذاب دم دره
گفتم سلام
جواب داد سلاام
پدرتون هستن گفتم بله گفتم میشه صداشون کنید
این بود اولین دیدار ما
چند مدتی گذشت ک اومدن خواستگاری ما خانواده سنی هستیم اون غریبه بوده به ما فامیل نبودن با اینکه من خیلی دوس داشتم ک پدرم قبول کنه ولی پدرم رد کرد چون غریبه بودن