دوستم تعریف می کرد5- 6 سالش بوده و تولد خواهر بزرگش که تازه دبیرستان رو تموم کرده بوده، دوستاش براش کادو میارن و تو اتاق همین طور بگو و بخند بوده و کادوها رو توی اتاق باز میکنن و بعد میان بیرون تو سالن سر میز که چیزی بخورن، این بچه هم با ذوق می پره می ره تو اتاف ببینه کادوهاچی بوده....
حالا از زبون خودش تعریف میکنم: رفتم دیدم قاطی کادوها یه شاخ اسب تک شاخه که باکمربند می تونی وصل کنی به پیشونیت!
من هم با کلی بدبختی وصلش کردم به پیشونیم چون من بچه بودم و کمربندهاش برای سرم خیلی بزرگ بود و باید کلی تنگش می کردم!!!
بعد با افتخار پریدم سر میز و شیهه کشان توجه همه رو به شاخ یونیکورن جلب کردم....فقط نمی دونم چی شد، خواهرم و دوستاش خشکشون زد و مامانم پرید منو کشوند تو اتاق و شاخ رو از سرم دراورد و بهم تشر زد که چرا بی اجازه می رم سر وسایل بزرگ ترها..هر چی هم اصرار کردم گفت اون شاخ نیست...
بعد از این که مهمونا رفتن هم خواهرم و بابام کلی باهام دعوا کردن، و بابام هم به خواهرم گفت اون شاخه رو بندازه بیرون!!!
***
حالا خودتون تصور کنید دخترا برای خواهرش چی آورده بودن این فکر کرده شاخه اسب تک شاخه!