احساس میکردم فقط بچه شوهرمه ومن یه لجن رو توی وجودم دارم
واون بچه از من نیست
هنوز نیومده حالم ازش به هم میخورد
من تصادف کردم
یمدت زمین گیر شده بودم
خانواده ش اصلا ملاقاتم نیومدن خودش هم ولم کرد ورفت پیش خانواده ش وبعدهم درخواست طلاق داد
همیشه از خونه بیرونم میکرخرجی نمیداد
دم به دقیقه ازم شکایت میکرد بااینکه توی خونه بودم
در آخر هم بیرونم کرد واثاث خونه رو اورد توی حیاط خانواده ش
پدرمم فوت کرد خانواده ش نیومدن مراسمش
وخودش هم که کم محلی میکرد وهرروز فحش میده به پدرم وبهم میگه بی کس وکار ویتیم وروت سیاه که بابات مرده(دقیقا همین خانواده ش عین همین حرف هاروبهم میزنن)
خلاصه من الان فقط بخاطر دخترم موندم توی این زندگی وکنار خانواده ش
و چندماه پیش که باردار شدمانداحتمش
بااینکه اون عوضی همیشه بچه بچه میکن
نمیدونم چ رویی داره که به من میگه دوباره بچه میخوام
یه آدم چقدر میتونه وقیح وبی شرم وبی حیا باشه
فکرمیکنم انتقام خوبی ازش گرفتم
به امید روزی که شاهد نابودی خودش هم باشم
با تمااااام وجودم ازش متنفرم