امروز رفته بودیم رستوران...داشتیم غذا می خوردیم که یه پیرمرد و یه مرد و یه دختر بچه خیلی خوشگل اومدن نشستن پشت میز کناری مون... مدام با هم حرف میزدن.
همسرم بهشون نزدیکتر بود.
دختر منم هی زیر زیرکی دختره رو نگاه میکرد که چرا اونجوری میکنه.
چون همه اش ادا اطوار داشت. روش و کرده بود اونور و میگفت هیچی نمی خورم.برای من هیچی نگیر..هی باباش و پیرمرد قربون صدقه اش میرفتن.انگار نه انگار. تا اینکه بیرون اومدیم. به همسرم گفتم حتما مامان بچه هه سر کاربوده نتونسته باهاشون بیاد..همسرم گفت امروز دادگاه بودن طلاق گرفتن..وای خیلی ناراحت شدم.. همسرم از حرف زدن مرد و پدرش شنیده بود چون پشت سرش نشسته بودن...
یعنی تمام روز فکر اون بچه بودم..
حتی سر نماز براش دعا کردم..خدا...اون بچه رو دریاب.
چقدر هم زیبا بود.احتمالا از مادرش گرفته بودنش.فکر کنم هفت هشت سالش بود...😢😢😢😢..