دلم درد و دل کردن میخواد لطفا اگر نظرات منفی دارین نگین🌻
من این روزا رو زندگی کردم ... رمان نیست...داستان نیست...قصه نیست....
من بچه دوم یه خانواده چهار نفره بودم یه برادر بزرگتر داشتم
پدرم عصبی بود و دست بزن داشت ....بی رحم بود عین شکنجه گرا مامانمو شکنجه میداد... مثلا تسمه پرده رو نگه میداشت میگفت این برای کتک زدن خوبه و دو روز بعد ی دعوا راه مینداخت و با همون مامانمو میزد
یا یه بار چون مامانم درگیر پخت نذری بود برای برادرم از بیرون ساندویچ گرفت وقتی بابام فهمید با کفگیر داغ کمرش رو سوزوند
اینا قطره س تو دریا چون خیلی زیاده این موارد... فقط مثال بود تا بدونین ما با چه دیوونه ای زندگی میکردیم
مامانم اما صبور بود....قبل از ازدواج پرستار بود اما بابام نذاشت بره سرکار...
بابام کارگر قنادی بابابزرگم بود و چون همیشه خودشو کم میدید تو هر فرصتی مامانمو تحقیر میکرد
مامانم خانواده حامی نداشت سال اول ازدواجشم برادرم به دنیا اومد و به خاطر بچه پای زندگیش موند...
ادامه