2752
2734
عنوان

داستان تلخ زندگیم

2122 بازدید | 31 پست

داستان از اینجا شروع میشه ک من یه دختر بلند پرواز بودم همیشه دنبال مادیات و پول 

این تفکر همچنان با من بود تا زمان کنکورم ، همه فکر ذمرم قبول شدن تو یه رشته پولساز مث داروسازی بود اما خب نشد و من فیزیوتراپی قبول شدم 

خیلی افسرده بودم و ۴سال دانشگاه رو ب سختی گذروندم و بعد ک طرح رفتم یکم نظرم عوض شد با کمک پدرم ماشین خریدم ولی بازم اوضاع اونی ک میخاستم نبود

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

دلم ماشین بهتر میخاست ،دلم میخاست اونقدر غرق پول بلشم ک ب هیچی فکر نکنم 

شیفت عصر تو یه کلینیک کار میکردم ک خیلی معتبر بود ، بخاطر استراتژی کاریم خیلی مورد احترام بودم حقوق خوبی هم میگرفتم ،تا اینکه یه روز یکی از همکارا تو تایم رست برام چایی اورد گفت مایله باهم بیشتر آشنا بشیم منم قبول کردم و قرار گذاشتیم اخر هفته بریم بیرون 

2731

شروع کرد ب گفتن معیار و ملاکا و توقعاتش از زندگی ، از خانوادش گفت ،فهمیدم خیلی لارج نیستن از لحاظ مالی و ب هرچی رسیده نتیجه تلاش و زحمت خودش بوده 

گفت ب پیشنهاد ازدواجش فکر کنم اما من همونجا با وقاحت تمام گفتم با تو ب هیچ کدوم از هدفام نمیرسم، و دیگه درمورد این مسائل باهام صحبت نکنه و سعی کنه فراموش کنه 

خیلی بد غرورش رو شکستم ولی خودممم داغون شدم حس میکردم دنیا باهام لج افتاده هرچی میخام برعکس میشه 

چن هفته ای از این موضوع گذشت و مجدد با هم رو ب رو شدیم گفت تو یه دختر عقدهای و طماع هستی ک ازدار دنیا فقط یکم جمال بهش رسیدع و بی شخصیت بودنش رو پشت نقاب تحصیلات قایم کرده 

بعدشم گفت نصف سهام کیلینیک برا هودشه و نخاسته بهم بگه 

بد جور خورد تو ذوقم حرفاش اما سعی میکردم خودمو کنترل کنم و جوابشو ندم 

خیلی خونسرد و عادی برخورد کردم ،اما با یه مشکل مواجه شدم دیدم پلن کاری رو دادن ساعت من ۶ ساعت در هفته کم شده و طبعا کاهش حقوق پیش رو دارم 😕

کفری بودم ،خالم داشت از همه بهم میخورد 

چندین ماه گذشت و من مشغول کار بودم تا اینکه دوباره این اقا خواسته خودشو مطرح کرد و مجددا من جواب رد دادم 

اونم عصبانی شد و با صدای بلند جلوی همه هرچی از دهنش دراومد ب من گفت ،قسم خورد کاری کنه ک من دیگ رنگ اونجا رو نبینم 

حالم خیلی بد بود غرورم له شده بود و همین حین یه بیمار داشتیم ک تصادف کرده بود و یخورده محدودیت حرکتی داشت مشخص بود ادم مرفخی هست 

من رفتم سراغ کیسم تا تمرینا رو شروع کنم ک اونم شروع کرد ب نیش کنایه زدن  

بیمارم شاهد تمام بگو مگو های من و همکارم بود و مدام با طعنه و کنایه هاش آتیش ب دلم میزد منم طاقت نیاوردم زدم زیر گریع و چن روز سرکار نرفتم 

مدیر فنی بهم زنگ زد و ازم خاست برم سرکار ،موقعی ک برگشتم تعجب کردم برام گل گرفته بودن و همه از برگشتنم خوشحال بودن 

منشی گفت خانم ... به آقایی طی این مدتی ک نبودید هر روز میومد اینجا برا ادامه درمان زنگ بزنم بگم امروز تشریف دارید ک بیان 

اسم بیمار رو پرسیدم تا دیدم همونه گفتم نه ، پروندع رو بدید به خانم شاکری تا ادامه درمان رو زیر نظر ایشون انجام بدن 

فردا ک رفتم سرکار ب محض ورودم دیدمش ، سلام کرد و گفت من فقط میخام زیر نظر شما جلساتم رو طی کنم یه سبد گل هم خریده بود تا ازم عذرخواهی کنه بابت گزافه گویی ک کرده 

منم پذیرفتم 

قبول کردن من همانا و نمک ریختن این اقا هم همانا


چندین جلسه ب همین روال میگذشت و ما باهم صمیمی تر میشدیم تا اینکه شروع کرد ب تعریف ازداستان زندگیش 

دقیقا همونی بود ک من میخاستم ، خیلی لارج و پولدار 

امین هرروز وضعیتش بهتر میشد بهتر راه میرفت و این اواخر تنهایی میمومد 

جلسه آخر شمارم رو گرفت ،و یه مدت باهم در تماس بودیم اما یه روز ناغافل خدافظی کرد و گفت قصد داره از ایران بره منم غرورم رو نشکستم و خدافظی کردم 

دوسال خیلی معمولی باهم ذر ارتباط بودیم و چت میکردیم تقریبا دم عید بود ک گفت قرار برگرده و اگر وقتش اجازه داد یه وقت بزارم ک همو ببینیم  

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687