سلام.مادر شوهرم مثل آب خوردن دروغ میگه.پشتشم یه جوری قسم میخوره که خود خدام باورش میشه.بچه هاشم میدونن کاراش فیلمه و حرفاش الکی اما همشه به خواسته هاش تن میدن و خودشونو میزنن به نفهمیدن. اما من از اینکه خودمو زدم به نفهمی خسته شدم.ده ساله.رابطمو کم کردم.کم میرم اونم کم میاد ولی تو همون ماهی دو بار زهرشو میریزه.میشه سیاست یادم بدین مثلا جواب این چند تا کارشو چطور بدم
۱.میاد تعریف میکنه میگه فلان غذارو دادن یا درست کردم ،انقدر بدمزه شده بود.میخواستم بیارم اینجا باهم بخوریم ،دیگه دیدم راه دوره حوصلم نگرفت بیارم ،ریختم سطل اشغال!
۲.تولد پسرم مامانمو دیده بود ،فرداش پیش شوهرم هی گفت، مامانت چیکار میکنه،گفتم نمیدونم،زیاد وقت نمیکنم برم.گفت: مامانت که میگه هر هفته اونجایی!!! واقعا من دوماه یه بار میرم.زنگ زدم مامانم قسم خورد همچین چیزی نگفته.حالا شوهرم حساس شده فکر کرده وقتایی که نیست بلند میشم بدون اجازه اون بچه رو میبرم خونمون.هی داره غر میزنه
دلم میخواد سر مادر شوهرم داد بزنم بگم بسه دیگه دو به هم زنی و دروغ گویی. به خدا دوسال پیش خودشو زد مریضی ،دوستاش ساعت یازده شب زنگ زدن به شوهرم ،اونم سرکار بود،بهم زنگ زد پاشو برو .رفتم دیدم هی داره غش میکنه. اورژانس منو کشید کنار گفت هیچیش نیست داره فیلم بازی میکنه.خدا به دادت برسه.فرداش شوهرم از سرکار اومد رفت اوردش خونمون.دو هفته خورد و خوابید.تا ۶ کلاس داشتم.شوهرم دو زنگ میزد غذا بخر زود برو خونه ،مامانم گشنه شه! از مظلوم بودن خسته شدم.یادم بدید چطوری باید بشونمش سرجاش