الان خواب بودم و خواب دیدم که جنگ شده و حمله هوایی شده بود
بعد خواهرم بچه اش داده بود به من نگه دارم که کوچیک بود اما الان حدود ۹ سالشه
بعد تو خونشون وسایل شروع کردند به حرکت کردن
من با صدای بلند بسم الله میگفتم و قرآن میخوندم
یک کلاغ کوچیک تو حیاط خونشون بود
بعد اومدم تو حیاط خونه و یه دونه کلاغ بزرگ تو خونه بی حال بود که من پارچه ای رو تکون دادم و اون جون گرفت و پریدو نگاه کردم روی پشتبوم خونه دو تا کلاغ سیاه و خیلی خیلی بزرگ و یک مرد بد چهره بود
من بسم الله میگفتم و مرتب قرآن میخوندم با صدای بلند
حتی سوره هایی که میخوندم رو یادمه
و پارچه رو تو هوا تکون میدادم و اون کلاغا پرزدند و دور شدند
اونقدر مسخ شده بودم تو قرآن خوندن که صدایی رو. نمیشنیدم، چیزی نمیدیدم و لبهام سفید شده بود
بعد پریدم از خواب