یه زن که از زندگی متاهلی که داره راضی نیست
بی پولی و بی کاری خودم و همسرم
پشت کنکوری افسرده که داره چاق هم میشه و دیگه تنها دلخوشیش ک خوش لباس بودنه هم نداره
بی انگیزه و خسته
نمیدونم از چی بگم
انگار با آرزوهام خیلی فاصله دارم
همش با خودم میگم لیاقتت این زندگی نبود
حس قربانی بودن رو دارم
حتی یک نفر دوست ندارم که راحت باهاش حرف بزنم یا حتی کسی که کمی درکم کنه ...
ازینکه صورتمو با سیلی سرخ نگه داشتم و تودار بودم خستم
ازینکه همش جوری رفتار کردم که انگار همچی اوکی و عالیه خستم واقعا
گیج و سردرگمم نمیدونم چ غلطی بکنم برای بهتر شدن