صبح بیدار شدم دیدم یه لایه از بیرون پنجره کامل یخ زده طبق معمول
مدرسه دخترم هم پیام دادن که به خاطر سرمای هوا امروز اختیاریه
یاد خودم افتادم که تو لررررز و یخ زمستون مجبور میشدم پاشم برم مدرسه 😩
نشستم یکمی فیلم ببینم که غرق شدم تو فکر و خیال و دلتنگی
چقدر دلم میخواست الان کنار خانوادم میبودم
یه آن به خودم افتخار کردم که تک و تنها دو تا بارداری رو گذروندم و یه دخترک نوزاد رو تا اینجا رسوندم
گاهی وقتا فکر میکنم ما به چه قیمتی مهاجرت کردیم ؟
به قیمت ندیدن جواهرای زندگیمون ؟
چقدر دلگیره صبح جمعه ی زمستونی ما ...