امروز تولدشه
منه احمقم پریروز یه مینی کیک درست کردم که وقتی دوتایی هستیم سوپرایزش کنم از تولد پرجمعیت بدم میاد خلاصه من پریروز بهش گفتم که فردا صبح یا عصر وقتتو اوکی کن باهم باشیم اونم گفت باشه ولی به شرایطی پیش اومد من ترجیح دادم خونشون بمونه و به پدرش کمک کنه خلاصه گفتم جهنم و ضرر شب یک ساعت بیا پیشم کارت دارم گفت باشه
عصرش مامانش زنگ زد گفت بیا بریم توشهر برا تولدش کادو بگیریم منم گفتم اشکال نداره مگه چقدر طول مبکشه خلاصه من رفتم ار ساعت ۵ تا ۷ با مامانش اینا بودیم نامزدمم اصلا به یورشم نبود ک من گفتم پیش همباشیم دوتایی
هیچی نگفتم صبوری کردم ک دیگه شد ۷نیم گقتم میخوام برم خونه دیره اینجا دیگه زده بود به سرم که کیکی ک درست کردمو بریزم دور ولی متاسفانه خانوادمم دیده بودن این کیکو درست کردم اگه میفهمیدن خیلی صایع میشدم
وقتی خواستیم بریم خونه اول مامانش اینارو رسوند بعد منو توی راه هرکاری کردم نتونشنم بهش بگم دیگه انگار عرورم له شده بود چندبار گفته بودم لامصب کارت دارم پیش هم باشیم ولی اصلا براش مهم نبود میدید ناراحتما نمیفهمید برا چی مسخره بازی درمیاورد خلاصا ک رفتیم خونمون یکم موند بعد تو خونه من بهش گقتم که تو برات مهم نبوده و فلان و بیصار من چندبار گفنم میخوام باهات تنها باشم تو توجه نکردی دیگه گفت ببخشید از قصد نبوده و..بعدش میخواست بره زنداداشم گقت تولدشو خراب نکن کیکو بدش شخت نگیرو اینا گفنم باشه موقع رفتن کیکو براش بردم خداروشکر تاریک بود نمیدید چشای اشکیمو اصلا کیکو میدیدم بعص میکردم من با عشق درستش کردم شمع گرفتم برف شادی گقنم یه تولد به یادموندنی داشته باشه ولی خودش خرابش کرد فقط کیکو بهش دادم شمع وبرف شادیم ریختم دور
دیشیم نخوابیدم نمیفهمم چرا اصلا براش مهم نیستم من خودم اگه بخوام یکاری انجام بدم ردخور نداره فقط کافیه نخوام این همش میگه پیش میاد نمسه و فلان منم ادمم احساس دارم یدره براش مهم نیس حالا زنداداشم میگه تو حساس و لجبازی الانم چندروز قبل پریودمه نمیدونم مشکل ار منه یا اون راستی ده ماهه نامزدیم
تقریبا سه چهار بار از اینجور دلخوری ها پیش اومده تو این مدت کادوتولدشم میرم خونشون میدم
دیشب حالم از این همه حمافت خودم بهم میخورد مث بچه دبیرستانیا براش کیک درست کردم دلم میخوسات بمسرم اون لحطه
.ببخشید طولانی شد